JJ
شبی بود. سرد بود. چشم هایم سیاه بود. کنار خیابان بود. منتظر بودم. زیبا بودم. ماشین ها رد می شدند. پژو پرشیای سیاه ایستاد. جوان بود. اولین بار بود می دیدیم هم را. عاشقش بودم. من از پرشیای مشکی حرف می زدم. او از هدیه می گفت. من در عالم خودم بودم. در عالم خودم آدم پولدار ندیده بودم. دستبند می خاست یا گردنبند. من به فکر جنگولک فروشی سر چهارراه بودم. جایی بودیم بین طلا فروشان و من هنوز به دنبال بدل بودم. سلیقه ی خوبی داشت. ساده می پسندید و شیک. من شلوغ و رنگ به رنگ. دست آخر گردنبندی خریدیم. با هم خریدیم. قشنگ بود. ساده بود. خاص بود. هدیه ی تولد نبود. هیچ مناسبتی نبود. فقط هدیه بود.
لعنت به این روزگار
+ نوشته شده در شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۹ ساعت توسط
|